غم نامه امام حسین(ع)
سلام بر تو، ای عزیز مصطفی، میوة دل زهرا و مرتضی، وارث انبیاء، سیدالشهدا.
سلام بر تو، ای چراغ فروزان هدایت، و ای کشتی نجات امت.
ای مظهر شجاعتو کرامت و صداقت و شهادت.
از آدم تا خاتم، همه با نام دلرُبایت آشنا بودند.
نام تو، آرامبخش دلها بود.
نام تو، تفسیر اشک و آه بود.
نام تو، دوایِ دردِ دردمندان بود.
تو را همه می شناسند.
شیعه و سُنّی، مسلمان و مسیحی، مُوَحّد و مُشرک، پیر و جوان، زن و مرد، غریب و آشنا.
حسین جان! نام زیبای تو، از ابتدای خلقت، بر تارَک عرش الهی، می درخشید.
وقتی قدم بر این جهان گذاشتی، خورشید از نور جمالت شرمنده شد و ماه از سیمای پرفروغت روشنی گرفت. فُطرُسِ مَلَک، به برکتِ حضورت در آسمانها، پر و بال ازدست رفته اش را بازیافت. تو در کنار برادر بزرگوارت حسن، سید جوانان بهشت لقب گرفتید. در کودکی، زینت دوش رسول خدا بودی. در جوانی، فرماندة سپاه پدرت، علیِ مرتضی بودی. در عصر امامت برادرت امام حسن، یار و همراه و پشتیبان مجتبی بودی.
حسین جان! ایوب در دبستان صبر تو، شاگردی کوچک است. ای کوه صبر! دریای بردباری! تفسیر کامل قرآن! مصداق تسلیم عبد در برابر معبود.
تو داغ عظیم رحلت جدّت پیامبر را دیدی و صبر کردی. تو شهادت مظلومانة مادر جوانت را دیدی و صبر کردی. تو شکافتن فرق پدر را در محراب کوفه دیدی و صبر کردی. تو همراه برادرت حسن، جسارتهای آن خبیث را بر فراز منبر، به پدر و مادرت شنیدی و صبر کردی. تو پاره های جگر برادر را میان تشت دیدی و صبر کردی. اما این مصیبتها کجا و مصیبتِ تو کجا؟ «لا یوم کَیَومِکَ یا ابا عبدالله».
مناجات عرفة تو، دریای زلالی است، که دلهای مشتاقان را، شستشو می دهد و تشنگان معرفت و کمال را، سیراب می نماید.
حسین جان! تو در کربلا، عشق را معنا کردی. تو در کربلا، تسلیم در برابر پروردگار را معنا کردی. تو در کربلا، صبر را معنا کردی. تو در کربلا، نماز را معنا کردی. تو در کربلا، امر به معروف و نهی از منکر را زنده کردی. تو در کربلا، خمس و زکات را احیا نمودی. تو در کربلا، بهترین حج را گذاردی. تو در کربلا، روزه را نمایاندی. تو در کربلا، جهاد اکبر و جهاد اصغر را، یکجا اقامه کردی. تو در کربلا، تولی و تبری را تفسیر کردی.
امر به معروف و نهی از منکر را، خطبه های آتشینت تو برای آن قوم سیاه دل زنده کرد. روزه را، لبهای خشکیده ات که از شدت تشنگی، مانند دو چوب خشک به هم می خورد، معنا می کرد. حج حقیقی را، واقعة جانگداز کربلایت تفسیر کرد که لبیک بود به ندای معبود. لباس رزمتان، احرام عشق بود. طواف آن، گردیدن یاران باوفایت به گرد کعبة وجود تو بود. صفا و مروه، فاصلة خیمه ها و میدان نبرد بود. جَمَراتِ آن، لشکر عمر سعد بودند و عرفات آن، بیابان خشک و سوزان کربلا. زمزم، نهر علقمه بود و مِنا، مقتل شهدای نینوا. خمس را، پیراهن کهنه ات، انگشت و انگشترت و خیمه های بی دفاعت معنا کرد. زکات را، خون فرزندان و عزیزان و یارانت، تعبیر نمود. جهاد اصغر را، نبرد شجاعانة تو و اصحابت با طاغوت زمان و آن قوم گمراه، مصداق بخشید و جهاد اکبر را، تسلیم نشدن در برابر سختیها و صبر در برابر مصیبت معنا بخشید. تولی، در وفاداری یاران بی مثالت تجلی یافت و تبری در تن ندادن تو و همراهانت در مقابل ذلت، نمایان شد. نماز را تو اقامه کردی. چه نمازی که قیامش را در میانة میدان، قنوتش را وقتی که سنگ به پیشانی تو زدند و دست برداشتی که خون از دیدگانت پاک کنی، رکوعش را آنگاه که از اسب بر زمین افتادی و سجودش را وقتی که صورت بر خاک گرم کربلا گذاشتی، بجا آوردی. و این نماز عشق بود که تو اقامه کردی.
آه از آن دم که برای وداع به خیمه ها آمدی. دیگر کسی نمانده بود. زنان و کودکان، گِردِ وجودت حلقه زدند و ناله و شیون کردند. اگر تو بروی، دیگر کسی برای آنها نمی مانَد. تو تنها امید آنان هستی.
وای چه صحنه ای. زینب رقیه را در آغوش گرفته. سَکینه به پای ذوالجَناح افتاده. ام کلثوم بر سر و سینه می زند. رباب ضًجه می زند. کودکان دستان کوچک خود را بسوی تو بلند کرده اند. و زین العابدین در بستر بیماری، با اشک تو را بدرقه می کند.
حسین جان! تو از صبح تا عصر عاشورا، مصیبتهای جانگدازی دیدی. داغ اکبر، داغ قاسم، ماتم عباس، اندوه علی اصغر، مصیبت شهادت برادران و نزدیکان و یاران باوفا. اما هرگز به خدا شکایت نکردی. حتی آن لحظه که صورت بر زمین نهاده بودی و نفسهای آخر را می کشیدی، لبخند رضایت بر لبهای تو می درخشید.
آنجا، بالای آن بلندی، بانویی دست بر آسمان گرفته و تو را صدا می زند. با حسرت تو را نگاه می کند. او زینب است. خواهرت. خواهر داغدارت. صدای گریه هایش را می شنوی. صدای ناله هایش را می شنوی.
آه از آن سـاعـتی، که با تـنِ چاک چاک نهادی ای تشنه لب، صورت خود را به خاک
تنت به سوز و گداز، سرت به راز و نیاز سـوی خـیام حـرم، دو چـشم تو مانـده باز
آمده از خیـمه گه، خواهر غـمدیده اش دیـد که شـمر از قـفا، نشـسته بر سیـنه اش
گـفت بـده مهـلتی، تا برسـم بر سـرش بـرادرم تشـنه اسـت، مَـبُر سـر از پیـکرش